ایمان-زمین
نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند.
قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود.
خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی.
اما زمین شک کرده بود،
به آفتاب شک کرده بود،
به درخت شک کرده بود،
به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ و پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم.
اما...
من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی.
و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است.
و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی.
اما میان معرفت نو و ایمان نو فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.
فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را.
و تو پذیرفتی.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست.
ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز!
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد.
زمین ایمان آورد و جهان سبز شد.
زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
نام ایمان تازه زمین، بهار بود.
#عرفان_نظر_آهاري